محمد رستمپور
1. رگ گردنش متورم شده بود.
فریاد میزد.
نمیلرزید؛ نه صدایش و نه دستهایش.
نگران نشويد، قلبتان را محكم كنيد.
خود را آماده كنيد براى كشته شدن، خود را آماده كنيد براى زندان رفتن، خود را آماده كنيد براى سربازى رفتن، خود را آماده كنيد براى ضرب و شتم و اهانت، خود را آماده كنيد براى تحمل مصايبى كه در راه دفاع از اسلام و استقلال براى شما در پيش است.
كمربندها را محكم ببنديد براى حبس، براى تبعيد، براى سربازى رفتن، براى ناسزا شنيدن، نترسيد و مضطرب نشويد.
به من اگر فحش مىدهند، شما چرا غصه مىخوريد؟
شما چرا نگران مىشويد؟
مگر من از حضرت امير- عليه السلام- بالاتر هستم؟
بغض جمع ترکید.
اشکها جاری شد.
طلبهها دستهایشان را مشت کرده بودند.
عبا از روی دوشش افتاده بود.
عبایش را به دوش انداخت.
2. عبایش را به دوش انداخت.
نعلین را به پا کرد.
از اندرونی آمد تا حیاط.
دستش را بالا برد.
خمینی منم!
او را رها کنید!
سرایدار را پرت کردند گوشه دیوار.
از بس زده بودندش، روی زمین پهن شد.
رفت تا کنارش.
زیر بغل سرایدار را گرفت.
دستمالش را بیرون آورد.
پاک کرد؛ خون پیشانی او را نه؛ اشک خودش را.
از پلهها بالا رفت.
وارد دالان بیرونی شد.
مأموران ساواک برگشتند.
پشت سرش راه افتادند.
3. پشت سرش راه افتادند.
تراب حق شناس و حسین احمدی.
از فعالین مجاهدین خلق بودند.
نشست پشت میز.
آنها هم نشستند.
جزوه "شناخت" سازمان را گذاشت روبرویشان.
به هم نگاه کردند.
برق شادی در چشمهایشان میدرخشید.
این همه راه تا نجف، ارزشش را داشت.
اگر او هم مانند دیگر روحانیون انقلابی تأییدشان میکرد...
- من نمینویسم...
- چرا آقا؟
- از اندیشههای شما معاد در نمیاد...
- ما...
حرفی برای گفتن نداشتتند.
سکوت کردند.
4. سکوت کردند.
تعدادشان زیاد بود.
شنیده بودند روزهای آخر اقامت اوست در نجف.
هوا گرم بود.
آمده بودند تا حرفهایش را بشنوند.
شاید اتمام حجتهایش را.
اما او از دعوت گفت.
و از وحدت.
شما اينها را براى خودتان حفظ كنيد. هى طرد نكنيد؛ هى منبر نرويد و بد بگوييد. منبر برويد و نصيحت كنيد، نه منبر برويد و فحش بدهيد.
فحش هم چيز شد در عالم؟!
نصيحت كنيد اينها را.
همه را دوست داشت.
5. همه را دوست داشت.
اما اسلام را بیشتر.
- این حرفها نیست... شاه باید برود...
- اما حضرت آیت الله! آمریکا دارد از او حمایت میکند.
ملت برای روبرو شدن با آزادی آماده نیست!
باید ملت را تعلیم داد.
- ابداً لازم نیست تدریجی عمل کرد.
ملت خواستار یک انقلاب فوری است.
یا همین حالا و یا هرگز.
بازرگان دستی به پیشانیاش کشید.
سنجابی سرش را خاراند.
بلند شد.
وقت اذان نزدیک بود.
برافروخته بود.
6. برافروخته بود.
هیچگاه اینقدر عصبانی ندیده بودندش.
حتی در گرمای آزاردهنده مردادماه قم.
شدید شده بود گریه حضار.
اما او دست بردار نبود.
من از پيشگاه خداى متعال و از پيشگاه ملت عزيز، عذر مىخواهم، خطاى خودمان را عذر مىخواهم.
ما مردم انقلابى نبوديم، دولت ما انقلابى نيست، ارتش ما انقلابى نيست، ژاندارمرى ما انقلابى نيست، شهربانى ما انقلابى نيست،
پاسداران ما هم انقلابى نيستند؛
من هم انقلابى نيستم.
مردم به سر میزدند.
مسامحه دولت و کارشکنیهای منافقین کارساز شد.
پاوه سقوط کرده بود.
اگر ما انقلابى بوديم، اجازه نمىداديم اينها اظهار وجود كنند. تمام احزاب را ممنوع اعلام مىكرديم. تمام جبههها را ممنوع اعلام مىكرديم.
يك حزب، و آن "حزب اللَّه"، حزب مستضعفين.
دستش را بالا برد و عرق از پیشانی گرفت.
7. عرق از پیشانی گرفت.
خبر پیچیده بود.
قلم را برداشت:
- نجات جنابعالى و همراهان محترم از سانحهاى كه به حسب عادت مصيبت بار بايد باشد نشانهاى از الطاف الهى است براى پيشرفت انقلاب اسلامى.
هلیکوپتر رئیس جمهور دچار سانحه شده بود.
اما او به طرز معجزهآسایی زنده مانده.
زنده ماندن سید ابوالحسن بنیصدر و پیشرفت انقلاب اسلامی؟
اگر رئیس جمهور شهید شده بود؟
اتفاقاتی در راه بود.
8. اتفاقاتی در راه بود.
گوش تا گوش نشسته بودند.
هنوز گرد رزم بر چهره داشتند.
برای دیدارش سر و دست میشکستند.
حالا جماران بودند.
منتظر.
مشتاق.
جایشان تتگ بود، دلشان وسیع.
من به اين چهرههاى نورانى و بشّاش شما، و به اين گريههاى شوق شما حسرت مىبرم.
من احساس حقارت مىكنم.
من وقتى با اين چهرهها مواجه مىشوم. و اين قلبهايى كه به واسطه توجه به خداى تبارك و تعالى اين طور در چهرهها اثر گذاشته است، احساس حقارت مىكنم.
دیگر کسی صدایش را نمیشنید.
بسیجیان و پاسداران و رزمندگان ضجه میزدند.
اهل تعارف نبود.
9. اهل تعارف نبود.
در مهمانیهای خانوادگی، جلسه مردانه و زنانه را جدا میکرد.
نوه پسر، نوه دختر را نمیدید.
با اینکه بسیار کوچک بودند.
متعصب نبود.
حریمها را میشناخت.
10. حریمها را میشناخت.
میرفت توی اتاق.
در را میبست.
گریه میکرد.
شدید.
در که میزدند، گريهاش قطع میشد.
احمد در زد.
جوابی نشنید.
محکمتر.
نه.
طول کشید گریهاش.
آهسته در را باز کرد.
سجادهاش خیس شده بود.
احمد سینهاش را صاف کرد تا متوجهاش شود.
سرفه کرد.
ادامه داشت.
رفت علی را بغل کرد.
آورد توی اتاق.
علی را دوست داشت.
اما گریه قطع نمیشد.
صدایش زد.
سرش را بالا آورد.
- احمد چرا اینجوری میکنی؟
مگر نمیبینی حالم خوش نیس؟
علی را چرا آوردهای؟
چشمانش سرخ بود.
جمهوري اسلامي ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته بود.
تحمل نکرد.
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها : خمینی(ره) یک مسلمان بود!, ,